دشمن در خانه

Monday, October 04, 2010

راز تکامل


ما در زندگی اجتماعی خود ارتباطات گوناگونی را در طول زندگی تجربه می کنیم.شدت این ارتباطات از همدیگر متفاوت هستند . در حقیقت یک رابطه متقابل میان قوت هر ارتباط و تاثیری که در تحول شخصیت آدمی می گذارد وجود دارد. اگر به ادمی نه یک موجود ایستا بلکه یک حیاتی که دینامیک بوده و در هر لحظه در شدن است بنگریم اثر ارتباطات بسیار پررنگ تر می شود. در زمانی که کودک هستیم بیشترین و قویترین ارتباط را با پدر و مار داریم . با بزرگتر شدن ارتباطات متمایز تری با دوستان پیدامی کنیم و دست آخر با همسر و فرزندان خود نهایی ترین ارتباط را داریم. از هر مرحله که می گذریم بخشی از خویش را که همچون مجسمه ای بی تغییر مانده بر جای میگذاریم. و ان مجسمه ای که بر جایی مانده کلیشه /مجسمه هر کدام ماست. ما انبوهی از کلیشه/ مجسمه ها هستیم که دست فرسایش گر زمانه بسته به سختی آن مجسمه دیر یا زود آنرا از میان خواهد برد. آنچه ما از ارتباطمان با دیگری و در هر مرحله ای با خود بر می چینیم در خمیره ارتباط بعدی مان بکار می گیریم و هر بار مجسمه ای که از ما بر جای می ماند ماهیت ارتباطی که پیشتر داشته ایم را خواهد نمود. زمان هایی که در زندگی خسته می شویم و از رفتن باز می ایستیم زمان های شاخصی است که ما را در سر دوراهی انتخاب می گذارد: به دست آورد مان قانع باشیم و دست از پیکرخویش تراشی برداریم یا امید مان را از دست ندهیم و بی هیچ چشمداشتی از هستی، به تلاشمان -ولو که بیهوده مینماید- ادامه دهیم. تجربه ام می گوید تا دلیل قاطعی برای از حرکت ایستادن نیافتی از پیکر خویش تراشی باز نمان. هرکس دیر یا زود وادار به ایستادن می شود اما چه نیکوست که مجسمه ای از خویش برانداخته باشیم که کامل است و پایدار
نقش
لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد وباران هر دو می کوبند
باد خواهد بر کند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
کوه اگر بر خویشتن پیچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک


سهراب سپهری


Sunday, October 03, 2010

مسئله این است : ماندن یا رفتن

لحظات غریب و سختی است. باید میان ماندن و رفتن انتخاب کرد. هرچند که برای من رفتن بی هیچ تردیدی بر ماندن ترجیح داشت اما اینک تردید دارم. تردید دارم که رفتن به راه بپیوندد
خیلی سخت است رفتن به زیر دین برای پیشبردن یک طرح تولیدی آنهم در ایران که هیچ ثباتی را نمی پذیرد و برای من ئی که هیچ پشتوانه محکمی ندارم که هیچ بلکه قارچ های غربتی هم در برم می رویند.
ریسمان محکم کجاست که خویش را بر ریسه های آن آویزان کنم؟
.
روز های سرگردانی که بارها و بارها به آن رسیده بودم آغاز شده. خواب کوچه پس کوچه های ایام کودکی ام را می دیدم و یک گربه اشرافی که نه جسارت نزدیک شدنش را داشتم و نه توان دل برکندن.آیا این حکایت بیداری من نیز هست؟
ودر همین سرگردانی است معنای زندگی